روزهایم گاها به رنگ های تیره سپری می شود اما همیشه دل خوشی هایی هست که به یاد و امیدش سلول های مرده و پژمرده, سبز شود و هوای جدیدی را تنفس کند و لبخند بزند.
چیزهایی شبیه یاد آوری لحظاتی آرام و گرم که در حضورش می نشینم روی چمن ها, زیر سایه درختان و در دورهمی با کلاغ ها و گربه های سفید پشمالو , و سهراب می خوانیم و مدام چشمانمان را می بندیم و باز می کنیم و با صدای بلند می خندیم که مطمئن شویم این لحظه وجود دارد و ما هستیم. چیزهایی شبیه ساعت ها پیاده روی و ولو شدن روی اولین نیمکت چوبی بعد از خیابان ایتالیا, ساز زدن در هر نقطه مکانی و زمانی, ذوق زیاد از دیدن نقاشی دیواری های رنگی روی دیوار های قدیمی شهر, لحظه شماری برای دیدن ماه در آسمان و ...
+ این قسمت , داستان های ما ادامه چالش رادیو بلاگی ها میشه. بیایید شما هم اگر دلتون خواست بنویسید و بنویسید که بخونیم و خوشحال شیم و کیف کنیم :)
:)